يا عشق . . .
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
شادباش اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
نظامي براي اينكه بتواند عشق الهي را مانوستر و به زباني قابل فهمتر به خواننده خود منتقل كند داستاني را با نام "ليلي و مجنون" به نظم درآورده است و در آن به بياني شيوا، عشقي الهي را به تصوير كشيده است كه فراتر از اين عشقهاي مادي و مجازي است؛ عشقي حقيقي؛ عشقي كه آدمي را از خود ميرهاند، جان و روحش را تسخير ميكند؛ بالا ميبرد، پايين ميآورد، ميكوبد، ميگدازد، ميسوزاند و دست آخر ميكند آنچه را كه نفس مسيحا ميكند ...
آن را كه بگوئيش تو ليلي
در هر دلي از هواش ميلي...
يا ليلاي يا الله ....
يا عشق . . .
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
شادباش اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
نظامي براي اينكه بتواند عشق الهي را مانوستر و به زباني قابل فهمتر به خواننده خود منتقل كند داستاني را با نام "ليلي و مجنون" به نظم درآورده است و در آن به بياني شيوا، عشقي الهي را به تصوير كشيده است كه فراتر از اين عشقهاي مادي و مجازي است؛ عشقي حقيقي؛ عشقي كه آدمي را از خود ميرهاند، جان و روحش را تسخير ميكند؛ بالا ميبرد، پايين ميآورد، ميكوبد، ميگدازد، ميسوزاند و دست آخر ميكند آنچه را كه نفس مسيحا ميكند ...
آن را كه بگوئيش تو ليلي
در هر دلي از هواش ميلي...
يا ليلاي يا الله ....
«یکی از بزرگان عرب از قبیلهی بنیعامر ( احتمالا در زمانهی خلفای بنیامیه ) فرزندی نداشت ؛ پس از دعا و نذر و نیاز بسیار، خداوند به او پسری عنایت میکند که نامش را قیس میگذارند. قیس هرچه بزرگتر میشود؛ بر زیبایی و کمالاتش افزوده می گردد. تا اینکه به سن درس خواندن می رسد و او را به مکتب می فرستند. در مکتب او با دختری زیبارو بنام لیلی آشنا مي شود و او دل از قیس می برد و کمکم خود نیز دلباختهی قیس می شود.
تو مپندار كه مجنون به خودش مجنون شد از سمك تا به سهایش كشش ليلي برد
روزبه روز آتش این عشق بیشتر شعله می کشد و اگرچه سعی می کنند این دلدادگی از چشم دیگران پنهان بماند؛ اما بیقراریهای قیس رسوايش مي كند و باعث می شود که دیگران به او لقب مجنون (دیوانه) بدهند. ماجرا به گوش پدر لیلی می رسد او از رفتن لیلی به مکتب جلوگیری می کند؛ نيامدن ليلي همان و آغاز ايام پرسوز فراق همان؛ فراقي كه هر لحظه آن باميد وصال زنده و جاري است . . .
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگويم شرح درد اشتياق
قیس با ظاهری آشفته و پریشان، در کوچه و بازار، اشکریزان در وصف زیباییهای لیلی شعر می خواند:
ليلاي من! درياي من!
آسوده در روياي من،
اين لحظه در هواي تو، گمشده در صداي تو،
من عاشقم، مجنون تو! گم گشته در بارون تو...
قصه مجنون بر سر زبانها می افتد. پدر و خویشاوندان مجنون هرچه نصیحتش می کنند که از این رسوایی دست بردارد؛ فایدهای نمی بخشد. بالاخره پدر قیس راضي مي شود و به خواستگاری لیلی مي رود؛ اما با مخالفت پدر ليلي مواجه مي شود كه:
« ديوانه حريف ما نشايد...»
پدر و خویشان مجنون ناامید برمیگردند و او را پند می دهند که از عشق این دختر صرفنظر کند اما مجنون آشفتهتر از پیش مي شود و اين بار ديگر سر به بیابان می گذارد و خان و مان را رها مي كند ...
ديوانه صفت شده به هر كوي ليلي ليلي زنان به هر سوي
اطرافيان بدنبال او گشتند و او را نزار و نحيف در گوشهاي يافته، به خانه برش گرداندند. پدر مجنون بسيار درمانده شده بود؛ خويشان و نزديكان به وي گفتند كه مجنون را برای زیارت به خانه کعبه برد تا حاجت خود را بگيرد. موسم حج كه رسيد پدر مجنون به توصیهی ايشان پسرش را به خانه كعبه برد و از او خواست تا دعا کند تا خدا او را از این عشق شوم رهایی دهد و شفا بخشد. اما مجنون ...
مجنون همين كه سخن عشق بگوشش مي خورد گويي خون تازهاي در رگهايش دوانده باشند جان مي گيرد، بلند مي شود و حلقه خانهی خدا را در دست مي گيرد و از پروردگار می خواهد که لحظه به لحظه عشق لیلی را در دل او بیفزاید تا حدی که حتی اگر او زنده نباشد عشقش باقی بماند ...
ميگفت گرفته حلقه در بر کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم بيحلقه او مباد گوشم
گويند ز عشق کن جدائي کاينست طريق آشنائي
من قوت ز عشق ميپذيرم گر ميرد عشق من بميرم
پرورده عشق شد سرشتم جز عشق مباد سرنوشتم
يارب به خدائي خدائيت وانگه به کمال پادشائيت
کز عشق به غايتي رسانم کو ماند اگر چه من نمانم
. . . جمله معشوق است و عاشق پرده اي
زنده معشوق است و عاشق مرده اي . . .
از چشمه عشق ده مرا نور واين سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم عاشقتر ازين کنم که هستم
گويند که خو ز عشق وا کن ليلیطلبي ز دل رها کن
يارب تو مرا به روي ليلي هر لحظه بده زياده ميلي
از عمر من آنچه هست بر جاي بستان و به عمر ليلي افزاي
گرچه شدهام چو مويش از غم يک موي نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالي گوش ادبم مباد خالي
بیباده او مباد جامم بيسکه او مباد نامم
اعتبار مجنون، به اين است كه او را مجنونِ ليلي ميدانند . . .
جانم فدي جمال بادش گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم هم بيغم او مباد روزم
عشقي که چنين به جاي خود باد چندانکه بود يکي به صد باد
و آنقدر برای لیلی دعا میکند که پدرش درمییابد كه دلش اسير است، آن هم اسيري كه خود خلاصي نميخواهد ...
۷ نظر:
البته احتمالا منظور از قوت، قوت در تعصب و جهالت اون فرد است
و این جمله اخر خیلی قشنگه: و برای نیامدنت کارهای بسیار...
سلام در پاسخ به "خودم"
نمی دونم اما فکر می کنم شاید همونطور که توی داستان لیلی و مجنون، مجنون غیر از لیلی چیزی نمی دیده و نمی شنیده؛ این چوب زننده هم آنقدر مطیع اوامر خلیفه بود که با وجودآواز صریحی که از غیب می آمد اعتنایی بدان نداشت و تنها انجام می داد آنچه را که خلیفه امر کرده بود... شدت اطاعت چوب زننده چیزی از جنس عشق را القا می کند که چشم و گوش آدمی را بر غیر عشق می بندد...و فقط عشق است که جواز ورود و خروج به این حریم را دارد...بقیه اش هم که خوب به عتابهای راه عشق می پردازه...
برای نیامدنت کارهای بسیار خیلی با معنی بود ! فعتبر !
براي نيامدنت كارهاي بسيار...من اينو مي گيرم به همين كارهايي كه الان دارم انجام مي دم..همين روزمرگيها.. خيلي به اين جمله فكر كردم..
اگه توي دنيا بخواهيم قطعي ترين واقعه رو بگيم كه احتمال وقوعش 100 درصده و يه روزي حتما اتفاق خواهد افتادمي شه ظهور مهدي عزيزمون! چه اينو كسي بدونه چه ندونه...چه كسي هواش رو داشته باشه چه كسي اصلا دنبال يه همچين چيزي نباشه...اين امر رخ خواهد داد چون خدا ميخواد! با ديگران كاري ندارم خطاب جمله ام خودمم كه ادعاي اوني رو دارم كه مثلا منتظرشم...و اين كارهاي روزمره خودم رو هم دارم انجام مي دم و بقولي روي خودم هم دارم كار مي كنم از لحاظ اخلاقي و معنوي...اما شعري رو از گلشن راز شبستري خوندم كه حسابي منو توي منگنه گذاشت ..يه جورايي خودم رو توي اون شعر ديدم و كپ كردم كه درست دارم ميرم؟ پس چرا جلوي اين شعر كم آوردم؟ چرا احساس كردم يه همچين چيزي برام ممكنه اتفاق بيفته ؟ اين كارها و خودسازيهام رو چي رو كم داشتن كه من ازش غافل بودم...تازه فهميدم چقدر گير دارم و... براي نيامدنت كارهاي بسيار مي كنم!
بهبه!!!!!!!!!! چه آهنگ زیبایییییییی!!
سلام لطفا اگر امکانش هست دانلود این آهنگ قشنگ رو برامون بذارین! متشکرم
نمي دونم چرا حس ميكنم اين آهنگ، آهنگِ پس زمينه وقايع شب عاشوراست؛ وقايعي كه مثل يه تابلو هربار صحنهاي از اون چشمان زينب رو ميلرزونه ... يه گوشه برادر، اين آرام جان داره خوابش رو براش تعريف ميكنه و او تاب نميياره و گريه ميكنه... طرف ديگه امامش با يارانش دور هم جمع شدن و حضرت داره براشون حرف ميزنه و ميخواد كه برگردن؛ اون دور دورها نزديك خيمهها نافع داره با حضرت صحبت ميكنه؛ اين طرف ياران تك تك بلند ميشن و تا ابد بودنشون در كنار حضرت رو تثبيت ميكنن؛ كنار هيزمهاي برافروخته، حبيب چه خنده مستانهاي ميزنه، چه شب زندهداريهايي كه نميكنن؛ چه نمازهايي كه نميخونن؛ و زينب همه اينها رو ميبينه ... و زينب همه اينها رو ميبينه ...
ارسال یک نظر