یا مولا
در قدمت سربنهم تا که بیایی
دل برده ای از دست من جانا کجایی
بیا ای نسیم آرزو برای دلم قصه بگو از خاک کویش
که من بیقرارم کو به کو در جستجویش
یا مولا
در قدمت سربنهم تا که بیایی
دل برده ای از دست من جانا کجایی
بیا ای نسیم آرزو برای دلم قصه بگو از خاک کویش
که من بیقرارم کو به کو در جستجویش
به شهر غمت خانه کنم
کجا بی تو کاشانه کنم
که شد در رهت جان من بیقرار رسیدن
که شد در رهت جان من بیقرار رسیدن
چه آتش زدی در دل من
که دل میدرد جامه ی تن
بگو ای نسیم سحری
کی بر سرم میگذری
خدا را پریشان توام بر من بیفکن نظری
بهارا کنار من بمان
مگر باشم از جور خزان
همسایه ی تو در سایه ی تو
نداری خبر از لاله ها پریشانی آلاله ها
نداری خبر از لاله ها پریشانی آلاله ها
کزین غم بگریم چو دارم به جان بار گران
به لطف خیالت به شهر وصالت دلم رهسپارست
به شوق بهاران چنان باد و باران دلم بیقرارست
دلا مژده داری که این بیقرای نشان بهار است
دلا مژده داری که این بیقرای نشان بهار است
نشان بهار است
تصنیف بهارا - سالار عقیلی
۲ نظر:
ایشالله دلهامون بهاری بشه با بیقراری... چقدر بیقراری قشنگه خوش بحال بیقرارانش...
خدایمان سنگ و چوب شد نیامدی .......
ارسال یک نظر