زمان، زمان حضرت سلیمان بود و جن و انس در
خدمتش. باد مسخرش بود و زمین تحت سیطرهی حکومتش. روزی گوشهای از این ملک سلیمان،
دو گنجشک بر شاخهای با هم نجوا میکردند. گنجشک نر با پروبالی آشفته و قلبی شیدا
دور همسرش میچرخید و آوای محبت سر میداد اما گنجشک ماده توجهی به او نمیکرد!
بالاخره گنجشک نر به تنگ آمده از جفای معشوق، لب به اعتراض گشود که: چرا به من
عاشق، بیاعتنا و کممحبتی؟ ببین با تمام قدرت و صلابتم، پیش تو اینگونه حقیرم.
سپس سینه جلو داد و گفت: اگر بخواهی میتوانم تاج و تخت سلیمانی را به منقار گرفته
و در دریا افکنم.
باد که مسخر سلیمان بود این گفته را شنید و به گوش حضرت سلیمان رساند که: یا سلیمان
در مملکتت، رعیتی کوچک ادعایی این چنین دارد!
سلیمان نبی تبسمی کرد و امر نمود که آن
گنجشکها را به دربارش احضار کنند. گنجشکها به دربار آمدند. حضرت سلیمان به گنجشک
نر فرمود: شنیدهام ادعا کردهای میتوانی تاج و تخت مرا با منقارت به دریا بیفکنی!
خب ادعایت را اجرا کن ببینم! گنجشک نر لرزید و شرمزده گفت: یا نبیالله من چنین
قدرتی ندارم. من به این خردی کجا و تخت و تاج شما کجا؟
حضرت سلیمان لبخندی زد و فرمود: اما من شنیدهام به همسرت چنین چیزی گفتهای. مرد
باید به گفتهاش عمل کند!
گنجشک نر با شرمندگی گفت: مرد غرور دارد و گاهی به خاطر همین غرور مردانهاش، در
برابر همسرش اظهار قدرت میکند. این که اشکالی ندارد. من عاشق همسرم هستم و عاشق را
در قبال حرف عاشقانهاش ملامت که نمیکنند!
من دوستش دارم، شیدای اویم هر روز برایش ترانه محبت زمزمه میکنم اما او به من
بیاعتنا و کممحبت است...
چشمان سیاه و کوچکش غرق اشک گشت و غرور مردانهاش، بغض شد و سد گلویش!
دیگر چیزی نگفت حضرت سلیمان با شگفتی و ناراحتی
رو به گنجشک ماده کرد و فرمود: به این همه شور و عشق و دست و پا زدنش چرا
بیاعتنایی میکنی؟ قلب به این کوچکی و این همه سردی؟ وجود به این ظرافت و این همه
ناز؟! عشقش را باور نداری یا بینیازی از این همه محبت؟ گنجشک ماده که درددل به
هیچکس نگفته بود لب به سخن گشود که: یا نبیالله! دروغ میگوید که عاشق است. عاشقی
و هوای دو دلدار؟ عاشق و دل گاهی پیش این و گاهی پیش آن؟ غیرت معشوقی دوئی را تاب
نمیآورد، شریک نمیپذیرد. غیر از من گنجشک دیگری را هم دوست دارد. مگر در یک دل
چند محبت جا میشود؟
به اینجا که رسید صدای گریهی گنجشک کوچک در
صدای هقهق گریه سلیمان پیامبر گم شد! میگویند این قصه عشق چنان در دل حضرتش اثر
کرده بود که تا چهل روز گریه میکرد و دعا مینمود که: یا رب! دل سلیمان را از محبت
غیر خودت خالی کن! غیرت معشوقی، شریک نمیپذیرد، دلم را از اغیار خالی کن! دل یکی،
خدا یکی، دلبر و دلدار یکی...
زهر چه غیر یار استغفرالله...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر